دست زدن و اظهار فرح و سرور و مستی کردن و تنبک زدن. (ناظم الاطباء) : خنبک زند چو بوزنه چنبگ زند چو خرس. خاقانی. در تماشای دل بدگوهران میزدی خنبک بر آن کوه گران. مولوی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون من اندر بزم خنبک می زنم. مولوی. ، مسخره کردن. تمسخر کردن: پر ز سرتا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه. مولوی. چون ملائک مانع آن می شدند بر ملائک خفیه خنبک می زدند. مولوی. ، دمبک زدن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء)
دست زدن و اظهار فرح و سرور و مستی کردن و تنبک زدن. (ناظم الاطباء) : خنبک زند چو بوزنه چنبگ زند چو خرس. خاقانی. در تماشای دل بدگوهران میزدی خنبک بر آن کوه گران. مولوی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون من اندر بزم خنبک می زنم. مولوی. ، مسخره کردن. تمسخر کردن: پر ز سرتا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه. مولوی. چون ملائک مانع آن می شدند بر ملائک خفیه خنبک می زدند. مولوی. ، دمبک زدن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء)
طبل زدن. نواختن طبل. نواختن چوب بر تخته. عمل پاسبانان شبگرد در بیدار ساختن پاسبانان با نواختن چوبی به چوب دیگر: ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست. خاقانی
طبل زدن. نواختن طبل. نواختن چوب بر تخته. عمل پاسبانان شبگرد در بیدار ساختن پاسبانان با نواختن چوبی به چوب دیگر: ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست. خاقانی
چنبر ساختن. حلقه مانندی چون کمان ساختن. - از سرو چنبر کردن، کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست: ز سرو دلارای چنبر کند سمن برگ را رنگ عنبرکند. فردوسی. ، گرد کردن چون حلقه چیزی را. بشکل حلقه و کمان چنبری ساختن. حلقه کردن: در گردن جهان فریبنده کرده دو دست و بازوی خود چنبر. ناصرخسرو. ای عدوّ آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی. ناصرخسرو. ، خم کردن. دوتا کردن. خماندن: ترا ره نمایم که چنبر که راکن به سجده مر این قامت عرعری را. ناصرخسرو. - چنبر کردن سرو کسی را، خماندن قد راست او را: بگویشان که جهان سرو من چو چنبرکرد به مکر خویش، خود اینست کار کیهان را. ناصرخسرو. رجوع به چنبر شود. - چنبر کردن چرخ کسی را، کنایه از ابرام بی حد کردن و سخت اصرار ورزیدن کسی را در انجام کاری و حصول مقصودی. روا ساختن حاجتی را از کسی به اصرار و پررویی خواستن
چنبر ساختن. حلقه مانندی چون کمان ساختن. - از سرو چنبر کردن، کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست: ز سرو دلارای چنبر کند سمن برگ را رنگ عنبرکند. فردوسی. ، گرد کردن چون حلقه چیزی را. بشکل حلقه و کمان چنبری ساختن. حلقه کردن: در گردن جهان فریبنده کرده دو دست و بازوی خود چنبر. ناصرخسرو. ای عدوّ آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی. ناصرخسرو. ، خم کردن. دوتا کردن. خماندن: ترا ره نمایم که چنبر که راکن به سجده مر این قامت عرعری را. ناصرخسرو. - چنبر کردن سرو کسی را، خماندن قد راست او را: بگویشان که جهان سرو من چو چنبرکرد به مکر خویش، خود اینست کار کیهان را. ناصرخسرو. رجوع به چنبر شود. - چنبر کردن چرخ کسی را، کنایه از ابرام بی حد کردن و سخت اصرار ورزیدن کسی را در انجام کاری و حصول مقصودی. روا ساختن حاجتی را از کسی به اصرار و پررویی خواستن
حلقه زدن: درون دریا مد آمدی به روز دو بار چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر. فرخی. زین دو سه چنبر که بر افلاک زد هفت گره بر کمر خاک زد. نظامی. رجوع به چنبر شود
حلقه زدن: درون دریا مد آمدی به روز دو بار چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر. فرخی. زین دو سه چنبر که بر افلاک زد هفت گره بر کمر خاک زد. نظامی. رجوع به چنبر شود
چنبر زدن. حلقه های خرد یا بزرگ دایره ای شکل زدن. چنانکه مار آن هنگام که در جایی آرام و قرار گیرد بدانگونه گرد خود حلقه زند. و رجوع به چنبر و چنبر زدن شود
چنبر زدن. حلقه های خرد یا بزرگ دایره ای شکل زدن. چنانکه مار آن هنگام که در جایی آرام و قرار گیرد بدانگونه گرد خود حلقه زند. و رجوع به چنبر و چنبر زدن شود